دو برادر و دامادشان قبل از خودش به شهادت رسیده بودند. یکی دیگر از برادرانش هم در اثر بیماری درگذشته بود. هر چهار نفر هم متأهل و دارای فرزند بودند.
زمانی که اکبر اعزام شد، اعتراض کردم که: «چرا آمدی، حداقل کمک حالی برای پدر و مادرت بودی.»
در جواب من گفت: «پدر و مادرم هم، خدایی دارند. برادرانم هم وظیفهی خود را انجام دادند. من هم باید وظیفه خود را انجام دهم. خواست خدا هر چه باشد همان خواهد شد.»
در غیاب اکبر با پرسنلی هماهنگ کردم که به عنوان رانندهی آمبولانس مشغول کار شود و تنها در مسیر پادگان و بیمارستان تردد داشته باشد تا از خطر دور باشد.
زمانی که از مسوولیتش باخبر شد گفت: «این جا که مجروحی وجود ندارد. من باید بروم خط و در عملیات شرکت کنم.»
گفتم: «شرط ماندن تو همین است و باید در پادگان بمانی.» اکبر هم در ظاهر قبول کرد.
من هم با خیال راحت رفتم منطقه. به امید اینکه اکبر در پادگان میماند. صبح روز بعد که عملیات هم انجام شده بود یکی از بچهها گفت: «اکبر ملایی هم شهید شد اما امکان انتقال پیکرش وجود نداشت.»
با تعجب گفتم: «اشتباه میکنید، خودم دیروز اکبر را دیدم و قرار شد در پادگان بماند.»
در جوابم گفت: «اکبر دیشب آمد در گردان ما، در عملیات شرکت کرد و در لحظهی شهادت هم، خودم او را دیدم.»
باور کردنی نبود، یقین داشتم که اشتباه میکند. پرس و جو که کردم گفتند: «اکبر پشت سر شما حرکت کرد و آمد منطقه.»
وقتی این جمله را شنیدم حس کردم که دیگ آب جوش را روی سرم ریختند. باورش برایم خیلی مشکل بود.
شهید اکبر ملایی سر از پا نمیشناخت. اکبر تنها برای وصال آمده بود و جز به آن نمیاندیشید. او غرق رفتن بود. حتی معشوق هم تاب دوری نداشت و عاشقانهترین وصال را اجابت کرد.